مارگیران

ساخت وبلاگ

 

در تابستان سال گذشته، لشکر ما در آستانهٔ انهدام قرار داشت. بعد از ظهر یک روز، وقتی که ما مشغول مراسم عصرانه بودیم، دختر شاه ثلث لشکریان را، به تقریب، با خود از اردوگاه بیرون برد و به سپاه دشمن پیوست. فرماندهی لشکر ما همزمان بر عهدهٔ پسر و دختر شاه بود. دربارهٔ منشأ اختلاف خواهر و برادر به شایعه چیزهایی گفته‌اند. می‌گویند که این دو دربارهٔ زمان و کیفیت حملهٔ اول اختلاف نظر داشته‌اند. پس از آن که در اولین روز نبرد درگیری‌های مختصری در نیزار میان پیاده‌نظام ما و گردان سوارهٔ دشمن درگرفت و قدرت طرفین تا حدودی معلوم شد، شاهدخت معتقد بود که باید فوراً و با تمام قوا به دشمن حمله کنیم و در مقابل، شاهزاده می‌گفت که پیش‌قدم شدن در جنگی که پیروزی در آن قطعی نیست نشان حماقت است و عقیده داشت که باید دشمن را معطل کرد و در این حین نیروهای کمکی را از گوشه‌کنار پادشاهی به کمک طلبید. او را به دودلی و جبن محکوم کرده بودند اما ظاهراً امیران لشکر نیز با او هم‌نظر بوده‌اند چراکه هیچ‌کدام در خیانت شاهدخت با او همراه نشدند.

با رفتن شاهدخت، سپاه ما در آستانهٔ متلاشی شدن قرار داشت. شاهزاده خود را در چادرش حبس کرده بود و بیرون نمی‌آمد. تا یک هفته بعد که با جسمی لاغر و تکیده بیرون آمد و در شورای امیران حاضر شد. در آن شورا قرار بر این گذاشته شد که مکتوبی به شاه و ملکه بنویسند و آنچه را که واقع گردیده شرح کنند. ما تا اواسط پاییز صبر کردیم اما پاسخی نگرفتیم. در این مدت هیچ‌گونه درگیری‌ای میان دو سپاه رخ نداد. در واقع، هیچ نشانه‌ای حتی نبود که معلوم کند که سپاه دشمن هنوز در موضع قبلی خود مستقر است و میان سربازان ما این شایعه پخش شده بود که دشمن میدان را ترک کرده و جنگ پایان یافته است. برخی از امیران لشکر ما مکرراً به شاهزاده توصیه می‌کردند که گردانی کوچک را به قصد تجسس به آن سوی کوه که اردوگاه دشمن بود بفرستد اما شاهزاده قبول نمی‌کرد. علی‌رغم اختلاف نظر در این مورد و برخی مسائل دیگر، نهایتاً هیچ‌ یک از امیران ما به خود اجازه نمی‌دادند که بر رأی خود سماجت کنند. به این خاطر که شاهزاده، اگرچه بسیار اهل تعلل بود و آنگونه که از فرماندهان انتظار می‌رود در أخذ تصمیمات جسارت به خرج نمی‌داد، اما در نبوغ نظامی او هیچ‌کس شکی نداشت. او در جنگ‌های بسیاری هدایت لشکر ما را بر عهده داشت و به جز یک مرتبه، هیچ‌گاه شکست نخورده بود. پیروزی‌های پی‌درپی او باعث شده بود که لشکریان ما در همۀ امور از او متابعت کنند. البته که او بسیار فروتن بود و در کوچک‌ترین مسائل نیز عقیدۀ امیرانش را جویا می‌شد و آنان نیز آنچه را که در ذهن داشتند همواره در نهایت ادب بیان می‌کردند و ابداً بر رأی خود اصرار نمی‌ورزیدند. در واقع، شاهدخت سابق گویا تنها کسی بود که به آن صورت وهن‌آمیز با شاهزاده مخالفت کرد و او را بزدل خواند و نهایتاً چنان مصیبتی به بار آورد.

وقتی پاییز به انتها رسیده بود، ما تقریباً از رسیدن نامۀ شاه و ملکه قطع امید کردیم. به پیشنهاد یکی از امیران، تصمیم بر این شد که سفیری به سوی جماعت مارگیران بفرستیم و از ایشان تقاضای کمک کنیم. شاهزاده مرا، که حاجب مخصوص او هستم، به عنوان سفیر خود انتخاب کرد. و به این ترتیب من از اردوگاه بیرون آمدم به سوی دژ مارگیران به راه افتادم که در کوهستان شمال واقع است.

مارگیران نامی است که گروهی از مستشاران نظامی به خود داده‌اند. دربارۀ نام آن‌ها اقوال مختلفی هست. برخی می‌گویند که اولین حضور جدی آن‌ها به سال اژدها برمی‌گردد و مربوط است به مجادلۀ مردم ایروم با اژدهای درۀ زرد؛ و گویا بعد از آنکه با راهنمایی‌های آن‌ها اژدها را سربریدند، شهرت این جماعت در تمام ولایات پیچید و به مارگیران شهره شدند. عقیدۀ دیگر این است که دلیل شهرت این جماعت و وجه تسمیۀ آن‌ها حضورشان در نبردی بوده است که صد و شصت و شش سال پیش میان دو ولایت اَریسه و شربون درگرفت. این جماعت به عنوان مستشار در لشکر اَریسه خدمت می‌کرده‌اند و از آنجا که بر پرچم‌های شربونیان نشان مار منقوش بوده است، بعد از پیروزی ولایت اَریسه این جماعت به مارگیران شهرت یافته‌اند. گویا در ابتدا هر ولایت مستشاران مخصوص خود را داشته است. و یک وقت مستشاران نظامی ولایات مختلف به یکدیگر پیوستند و گروهی مستقل تشکیل دادند که در خدمت هیچ کدام از ولایات نیست. مارگیران تا به امروز به این اصل، یعنی بی‌طرفی، وفادار مانده‌اند و در ازای پول در نبردهای مختلف، اعم از نبردهای میان ولایات و ایضاً خرده‌درگیری‌های میان خاندان‌های کوچک‌تر، حاضر می‌شوند و فرماندهان را در امور نظامی راهنمایی می‌کنند.

بعد سه روز به دژ مارگیران رسیدم. از من پذیرایی حقیرانه‌ای کردند و در اتاق مشتریان جایی به جهت اقامت برایم فراهم آوردند. من به محض ورود، پس از استراحتی کوتاه، به خادم مهمانسرا گفتم که وضعیت میدان جنگ خطرناک است و باید هرچه سریعتر مذاکره را آغاز کنم. و او با طمأنینه‌ای بخصوص، هر بار تأکید می‌کرد که در کار مستشاری هیچ تعجیلی نباید کرد و با لحن آزاردهنده‌ای می‌گفت که اگر فرصت کافی ندارید بهتر است به فکر چاره‌ای دیگر باشید. محض همین، قریب به یک ماه در مهمانسرای محقر مارگیران معطل ماندم. نهایتاً با پادرمیانی یکی از مستشاران که اهل ولایت ما بود، توانستم با سرکردۀ مارگیران، که او را پدر کوچک می‌خوانند، ملاقات کنم و بعد از گفتگویی نسبتاً کوتاه با او قرارداد بستم.  موارد اختلاف اندک بود. من مایل بودم که بخشی از غنایم جنگی را به عنوان مزد مستشاران پیشنهاد کنم اما پدر کوچک، که مرد بسیار سرسختی بود، زیر بار نمی‌رفت و نهایتاً قرار بر این شد که حق‌الزحمۀ مستشاران را در آخرین روز هر فصل به دژ مارگیران بفرستیم. از موارد دیگری که در قرارداد ما گنجانده شد یکی آن بود که مارگیران در مورد نتیجۀ جنگ هیچ‌گونه مسئولیتی نداشته باشند و دیگر آنکه اجازه داشته باشند که مسائل مربوط به جنگ را، که احیاناً شامل اطلاعات محرمانۀ سپاه ما نیز می‌شد، به منظور مشاوره و کسب تکلیف، به دژ مارگیران مخابره کنند. در مقابل مارگیران نیز متعهد شدند که تا معلوم شدن نتیجۀ جنگ به سپاه ما و به مشخصاً به شخص شاهزاده وفادار بمانند. پدر کوچک پس از کسب اطلاع از چند و چون مجادله و وضعیت اقلیمی میدان جنگ و بعد از پرسیدن سؤالاتی نسبتاً نامربوط راجع به فرمانده سپاه ما، یعنی شاهزاده، گروهی پنج نفره از مارگیران تشکیل داد و همراه من روانه کرد.

مسیری را که من به تنهایی در سه روز طی کرده بودم، با مارگیران ظرف یک هفته سپری کردیم. روز اول حضور مارگیران در لشکرگاه ما صرف برپایی خیمۀ مخصوص شد. بالای خیمه، در گوشۀ سمت راست، پنج بالش مورب چیدند که جای مارگیران بود و در ضلع سمت چپ خیمه یک بستر و دو بالش گذاشتند که یکی جای شاهزاده بود و آن یکی جای ملازمی بود که شاهزاده می‌توانست همراه خود به مجالس مارگیری بیاورد. و او از سر لطفی که به من داشت و شاید بدان سبب که من خادم شخص او بودم و مقام نظامی نداشتم، در تمام مجالس مرا در کنار خود می‌نشاند.

مجلس اول در غروب دوازدهمین روز از آخرین ماه پاییز برگزار شد. مارگیران از شاهزاده خواستند که خود را معرفی کند و نام خود را بگوید و بگوید که فرزند کیست و بگوید که از کدام ولایت است و آن ولایت چه‌گونه جایی است و این نخستین سؤال مارگیران اسباب تعجب من گردید. چراکه در سرزمین ما به سختی می‌توان کسی را یافت که شاهزاده را و پدرش را نشناسد و نام ولایت ما را نشنیده باشد و از چند و چون آن بی‌خبر باشد. شاهزاده البته با متانت مخصوص خود، بی آنکه چون و چرا کند، به سؤال مارگیران پاسخ داد و نام خود را و سپس نام پدر و مادر خود را گفت و گفت که ولی عهد و سرلشکر ولایت لوحام است و آن بندری است که در جنوب سرزمین ما قرار دارد و آب و هوایی مرطوب و گرم دارد و خاکش شور است و به همین خاطر زراعت در آن ناممکن است و گفت که مردم ولایت ما کارشان زورق‌رانی در دریاست و علاوه بر صید ماهی و مروارید، به تجارت با جزایر سفلی مشغول اند و به همین خاطر مردان ولایت ما عموماً در سفرند و محض همین، لشکر ما هیچ‌گاه نمی‌تواند با تمام قوای خود در میدان حاضر شود و به همین خاطر به تعویق انداختن جنگ به معنی بازگشت کشتی‌ها و پیوستن نیروی تازه است. و دیگر آن که بخش معتنابهی از مردم ما را عشایر چادرنشین تشکیل می‌دهند و اینان نیز همواره در سفرند و گاهی در خط ساحلی کوچ می‌کنند و گاهی با قایق‌های خود به جزایر اطراف می‌روند و از آنجا که برخی جزایر چشمه‌های آب شیرین و خاک نسبتاً حاصل‌خیزی دارند، یک فصل تمام را در آن جزایر به زراعت می‌پردازند و سپس با محصولاتشان به لوحام بازمی‌گردند. و از آنجا که بخش عمدۀ نیروی رزمی ما از همین عشایر تشکیل شده است، کوچ‌های نامنظم و همیشگی آن‌ها باعث می‌شود که جمع کردن تمام لشکر در بزنگاه‌های ضروری تقریباً ناممکن باشد.

به نظر می‌رسید که شاهزاده خودش را در یک محاکمۀ همیشگی می‌دید. پاسخی که او به پرسش مارگیران داد از یک جا به بعد ربط چندانی به سؤال نداشت. این مسئله از نظر مارگیران نیز مخفی نماند. چراکه مجلس بعد را با همان مطلب آغاز کردند. شاهزاده در جواب، به ماجرای اختلاف با خواهرش را به تفصیل برای مارگیران شرح داد. از آنجا که این مسئله احیاناً جزو اسرار نظامی محسوب می‌شد، من انتظار نداشتم که شاهزاده به آن سرعت آن را در حضور مارگیران فاش کند. اما به هر ترتیب، من در آن مجلس خبردار شدم که آنچه دربارۀ خیانت شاهدخت می‌گفتند صحت داشته است. شاهزاده گفت که «شاهدخت پیش از این در هیچ‌ جنگی حضور نداشته است و محض همین، به چیزی جز پیروزی فوری و بازگشت به لوحام نمی‌اندیشید و مدام می‌گفت که تا تابستان تمام نشده باید وضعیت این جنگ را معلوم کرد. من تمام ملاحظاتی را که در نظر داشتم و پاره‌ای از آن را بر شما شرح کردم، به او نیز گفته بودم. اما شاهدخت گویی متوجه نبود که فرماندۀ همان لشکری است که من فرماندۀ آن هستم و اهل همان ولایتی است که من اهل آن هستم. و از آن چه که من از آن میترسیدم نمی‌ترسید. شاهدخت جز پیروزی به هیچ‌ چیز دیگری نمی‌اندیشید.» مارگیران پرسیدند «و شاهزاده چه؟ به گمان ما حضرتعالی بیش از آن که میل به پیروزی داشته بوده باشید از شکست واهمه داشته‌اید.» شاهزاده تصدیق کرد. مارگیران گفتند «و تا آنجا که ما مطلعیم، حضرتعالی در هیچ جنگی شکست نخورده‌اید.» شاهزاده گفت «به جز یک مرتبه.»

راجع به آن مرتبه، در مجلس بعد شاهزاده شرح مبسوطی داد «و آن اولین جنگ من بود و هفت سال پیش واقع گردید، یعنی سالی که ولایت عهد به من سپرده شد. به همین مناسبت از طرف مادرم مأموریتی به من محول گردید. من وظیفه یافتم که هدایایی را از جمله خنجر عقیق‌نشان ملکه به همراه نامه‌ای که حاوی کلمات مودت بود به ولایت ویزال ببرم. و همان‌طور که مطلعید آن ولایت در شرقی‌ترین نقطۀ سرزمین ما واقع است و از آنجا که خویشان مادرم بر آن حکم‌ می‌رانند، متحد اصلی‌ ما محسوب می‌شود. من وظیفه یافته بودم که به بهانۀ رساندن هدایا و پیغام، همراه با سپاهی پنج هزار نفره از لوحام خارج شوم و به این ترتیب، خود را به عنوان ولی‌عهد لوحام به سایر ولایات بشناسانم. نبرد در دامنۀ کوه‌های ویزال واقع شد، یعنی زمانی که ما تقریباً به مقصد خود رسیده بودیم. ظهر بود و سربازان من خسته و بی‌رمق بودند. از آنجا که مقصد نزدیک بود، من تصمیم گرفتم که به جای اردو زدن، به مسیر ادامه دهم. درآنجا من سیاهۀ جماعتی را از دور دیدم. هزار نفر از مردانم را جدا کردم و به قصد تجسس به آن سمت راهی شدم و این اشتباه مهلک من بود. سیاهه هی دور و دورتر می‌شد و من بیش از آنکه مراقب خودم و سربازانم باشم، کنجکاو بودم که سر از کار آن جماعت درآورم و به دنبالشان ‌رفتم و عاقبت در درهای شبیخون خوردم. مشخص بود که به کمین ما نشسته بودند. از اطراف دره، از پشت سنگها و درختان بیرون آمدند و تیربارانمان کردند. هیچکس تا به امروز نفهمیده است که آن سپاه متعلق به کدام ولایت بود. بر پرچم‌های زرد رنگشان نقش خوشۀ گندم بود و این نشان هیچ کدام از ولایات نیست. سربازان دشمن بسیار بلندقامت بودند و دهان‌هایشان را با پارچه‌هایی سیاه پوشانده بودند. به طرز غریبی همگی سربازانشان شبیه و یک‌شکل بودند و نمی‌شد از هم تشخیصشان داد. صورت‌هایی استخوانی و رنگ‌پریده داشتند و چشم‌هایی درشت و غضبناک. همگی سرهایشان را تراشیده بودند و هیچ معلوم نبود که زن اند یا مرد. از دو طرف بر ما تیر می‌ریختند و سوارانشان از وسط دره، از روبرو به ما حمله‌ور شدند. در آن درۀ تنگ نیزه‌های ما به هیچ کاری نمی‌آمدند و ما از سه طرف در محاصره بودیم. من سریعاً فرمان عقب‌نشینی دادم. اما تنها چند نفر از ما از آن مهلکه جان به در بردیم و وقتی که برگشتیم، از تتمۀ لشکر ما جز کوهی از جنازه باقی نمانده بود. و نخستین نبرد من به چنین شکست خجالت‌آوری ختم شد.» مارگیران گفتند «و شما بعد از آن دیگر به دنبال هیچ سیاهی‌ای به راه نیفتادید؟» شاهزاده گفت «بله. و پا به هیچ میدانی نگذاشتم مگر آنکه آن را از پیش از آن خودم کرده باشم. و فهمیدم که میدان مجادله جای کنجکاوی من نیست.»

در مجلس بعد، شاهزاده پیش از آنکه از او چیزی بپرسند، خود شروع به سخن گفتن کرد «شاهدخت از من کم سن و سال‌تر است. او را به پیشنهاد خود من به فرماندهی سپاه ما گذاشته بودند. اما او متوجه نبود که این نبرد جای مشق اوست. مسئولیت این جنگ به هر حال با من بود و هیچ‌کس او را بابت شکست احتمالی توبیخ نمی‌کرد. اما او گویی که با ما غریبه بود. گویی که فقط می‌خواست پیروز جنگ باشد. گویی که پیروزی خود را چیزی جدای از پیروزی لوحام می‌دید. و چنانکه مستحضرید به سادگی سپاه ما را و ما را که می‌پنداشتیم خانوادۀ او هستیم رها کرد و به دشمن پیوست.» شاهزاده قدری پریشان حال بود. من که کنار او نشسته بودم، می‌دیدم که قدری به خود می‌لرزد. ساکت شده بود و سر به زیر انداخته بود. بعد از مکثی نسبتاً طولانی، مارگیران گفتند «ممکن است دربارۀ شاهدخت و اینکه چه‌گونه فردی بوده است توضیحی بدهید؟» شاهزاده گفت «او خواهرم بود، البته به عقیدۀ من.» مارگیران گفتند «بله. البته. اگر ممکن است ظاهر ایشان را توصیف کنید.» شاهزاده گفت «او قد بلندی داشت. چنانکه گاهی وقتی که در کنار من می‌ایستاد به نظر می‌رسید که بلندقامت‌تر از من است. و چهره‌ای گندمگون داشت و موی کوتاه روشن. و ابروهایی به رنگموهایش، و پرپشت. دیگر چه بگویم؟» مارگیران گفتند «کافی است.» شاهزاده آشکارا بر خود می‌لرزید. اجازه خواست و به سرعت از مجلس بیرون رفت. من که بارها شاهدخت را دیده بودم، از آنچه که شاهزاده گفته بود متعجب شدم. مارگیران که احتمالاً آثار تعجب را در من دیده بودند، گفتند «آیا شما مایلید که چیزی بگویید؟» من گفتم «البته که حضور من در این مجلس صرفاً به قصد ملازمت شاهزاده است و نشانۀ لطف ایشان. اما از آنجا که من نیز شاهدخت را به کرّات دیده‌ام، اگر درست دیده باشم، به گمانم آنچه که دیده‌ام با آنچه که شاهزاده گفتند قدری مغایر است. ایشان فردی متوسط‌القامت بودند و قدشان ابداً از شاهزاده بلندتر نمی‌نمود. دیگر آنکه موهایی بلند و سیاه داشتند و ابروهایشان نیز برخلاف آنچه که شاهزاده فرمودند به نسبت کم‌پشت بود.»

مجلس بعد نیز با پرسش شاهزاده آغاز شد. شاهزاده از مارگیران راجع به پرچم‌های گندم‌نشان پرسید و می‌خواست بداند که آیا ممکن است آن پرچم‌ها نشان مخفی یکی از ولایات باشند یا نه. مارگیران در جواب گفتند «فرض بفرمائید که ما از هویت آن سربازان مطلع باشیم و بدانیم که از کدام ولایت بوده‌اند، در آن صورت نیز این مسئله از اسرار نظامی آن ولایت محسوب می‌شود و چنانکه مطلعید ما مجاز نیستیم که در این باره چیزی بگوییم. اما در عوض، مایلیم بدانیم که شما این سؤال را به چه منظور می‌پرسید؟ آیا کنجکاوی شما راجع به آن سپاه هنوز برطرف نشده است؟» شاهزاده که قدری مضطرب شده بود گفت «به هیچ وجه. و البته که از سر کنجکاوی نمی‌پرسم. آنچه رفته است رفته است. اما مسئله این است که روابط لوحام با تمام ولایات روشن است. ما می‌دانیم که با چه کسی دوستیم و با چه کسی دشمنیم. آنچه در رابطه با آن سپاه احیاناً مهم باشد این است که ما دشمنی داریم که نمی‌شناسیمش. و این مسئله ممکن است در جنگ پیش رو نیز بی‌اهمیت نباشد.» مارگیران پاسخی ندادند. و بعد از وقفهای کوتاه گفتند «آیا شما تا به حال به این گمان افتاده‌اید که خواهرتان ممکن است از اساس طرف دشمن بوده باشد و احیاناً مایل بوده باشد که با ترغیب شما به آغاز جنگ، شما را و سربازانتان را به قتلگاه بفرستد؟» شاهزاده به تندی پاسخ داد «به هیچ وجه. او صرفاً نادان و سبکسر بود. در مجادله‌ای که تابستان سال گذشته میان ما و سپاه دشمن درگرفت من متوجه شدم که بخش قابل توجهی از توان رزمی دشمن را ارابه‌هایشان تشکیل می‌دهند. و چنانکه شما نیز مطلعید سربازان ما، اعم از سوار و پیاده، اکثراً نیزه‌زن‌اند. نیزه‌های ما درواقع به منظور مقابله با سواره‌نظام ساخته می‌شوند. به همین خاطر، باید سبک و بلند باشند تا با رماندن اسب‌ها، صفوف سواره‌نظام را به هم بریزند. به همین خاطر، من بیم آن را داشتم که نیزه‌های ما در صورت درگیری با ارابه‌ها بشکنند. و قصد داشتم که راجع به ارابه‌های دشمن اطلاع بیشتری کسب کنم و در صورت لزوم نیزه‌هایی مناسب مقابله با ارابه‌ها فراهم کنم. من این مسئله را با شاهدخت نیز مطرح کردم. اما در جواب فقط می‌گفت که تکلیف جنگ باید تا پایان تابستان معلوم شود. تنها توجیه او این بود که با شروع پاییز و سرد شدن هوا وضعیت اردوگاه دشوار خواهد بود. چنانکه شما نیز احتمالاً تأیید می‌کنید، او مطلقاً راجع به امور نظام آگاهی‌ای نداشت. و از آنجا که خود را همتراز من می‌دانست، گمان می‌کرد که با پذیرفتن نظر من، در فرماندهی او شائبه‌ای ایجاد می‌شود.» مارگیران پرسیدند «درگیری میان شما و سپاه دشمن قریب‌الوقوع است. اگر در روز نبرد شاهدخت را در میدان مقابل خود ببینید، آیا مایلید که با او درگیر شوید و اگر فرصت کشتن او را پیدا کنید، چنین خواهید کرد یا نه؟» شاهزاده گفت «این تماماً بستگی به رفتار او دارد. در چشم من، او هنوز خواهری عجول است و من هنوز او را دشمن خود نمی‌دانم. اگر او بر دشمنی خود اصرار کند، و اگر نخواهد که دختر لوحام باشد، به ناچار مجبورم که با او مانند دیگر دشمنان لوحام رفتار کنم.» شاهزاده پاسخ مارگیران را به نرمی داده بود و احتمالاً مارگیران نیز متوجه مراد او نشده بودند. اما من که بارها شاهزاده را در جنگ‌ها مشایعت کرده‌ام و چهرۀ او را هنگامی که در میانۀ میدان فریاد می‌کشد «پسران دریا، بر دشمنان لوحام بتازید» بارها دیده‌ام، از سرنوشتی که در انتظار خاندان پادشاه بود بر خود لرزیدم. در واقع، «دشمنان لوحام» کلام مخصوص شاهزاده بود و آن را فقط و فقط در میانۀ میدان، به قصد تهییج مردانش به کار می‌برد. شاهزاده بر خلاف آنچه که در ظاهر می‌نمود، و بر خلاف نرمی‌ای که در سیاست از خود نشان می‌داد، در کار جنگ سبعیتی هولناک داشت. او اگرچه که عموماً فردی‌ آرام و مصلحت‌جو بود و نشانی از پرخاشگری‌های معمول جنگ‌سالاران ابداً در او پیدا نمی‌شد، اما در وقت نبرد درنده‌خویی عجیبی داشت. عادت داشت که بر جنازه‌های دشمن اسب بدواند و اسیران را مثله و یا معلول کند و به ولایتشان بفرستد و اگر فرماندهان دشمن را به اسیری می‌گرفت، تحت هیچ شرایطی و حتی در ازای مبالغ بسیار آزادشان نمی‌کرد و خوش داشت که در مقابل چشم سربازانش به طرزهای وحشیانه‌ای اعدامشان کند و مراسم اعدامی که برپا می‌کرد گاهی تا یک روز کامل به طول می‌انجامیدند.

در میانۀ زمستان پیکی از سپاه دشمن به سوی ما آمد. پیک حامل نامه‌ای بود. و بعد از نخستین درگیری که در تابستان رخ داد، این نخستین خبری بود که از دشمن می‌رسید. در حضور امیران، پیک دشمن نامه را به شاهزاده داد و شاهزاده نامه را در حضور همۀ ما قرائت کرد. آنچه در نامه نوشته شده بود عجیب و قدری مضحک بود. نوشته بودند که وضعیت سپاهشان بسیار آشفته است و از طرفی نگرانی‌هایی نیز در داخل مرزهایشان به وجود آمده است (چنین اعترافی در میانۀ جنگ البته بسیار غریب است) و نوشته بودند که می‌توان جنگ را ادامه داد و البته می‌توان هم دست از مخاصمه برداشت. شاهزاده در حضور پیک گفت که به این نامۀ سفیهانه پاسخی نخواهد داد و نامه را به پیک داد و او را مرخص کرد. من انتظار داشتم که شاهزاده احوال خواهرش را از پیک جویا شود. اما چیزی در این باره نپرسید.

در همان هفته، گروهی از عشایر لوحام به ما پیوستند و حضور آن‌ها در اردوگاه روحیۀ شکستۀ سربازان ما را تا حدودی بهبود بخشید.

در مجلس بعدی، شاهزاده اخبار تازه را به مارگیران داد و خصوصاً راجع به نامۀ دشمن نظرشان را جویا شد. مارگیران گفتند «به نظر می‌رسد که دشمن شما مایل است کنجکاوی شما را برانگیزد و منتظر اقدام شماست.» شاهزاده گفت «بله و این تقریباً بدیهی است. و من نیز به همین خاطر پاسخی ندادم. و البته که شما می‌دانید که من بیش از هرکسی مشتاق صلحم. و اگر دشمن به جای این پیغام دوپهلو، به صراحت تقاضای صلح کرده بود، من از خون سربازانم و از خیانت خواهرم می‌گذشتم و با پای پیاده و بدون سلاح با کلام مودت به لشکرگاهشان می‌رفتم. اما ظاهراً دشمن ما قصد بازی دارد. و به عقیدۀ من، میدان مجادله جای چنین بازی‌های کودکانه‌ای نیست.» مارگیران پرسیدند «آیا با پیوستن عشایر و تقویت نیروی رزمیتان قصد ندارید که حمله را آغاز کنید؟» شاهزاده پاسخ داد «به هیچ وجه.» مارگیران گفتند «آیا این همان چیزی نیست که شما منتظرش بودید؟ شما پیشتر گفته بودید که مایل به آغاز حمله نیستید و قصد دارید تا رسیدن قوای تازه منتظر بمانید.» شاهزاده گفت «بله، و این حدوداً همان چیزی است که من گفته‌ام. اما واقعیت این است که من چندان به پیوستن نیروهای تازه خوشبین نیستم. البته که حضور عشایر در اردوگاه ما مایۀ دلگرمی است و من در روزهای گذشته به طرز شایسته‌ای از ایشان استقبال کرده‌ام. اما اگر که شما قدری با اوضاع داخلی ما در لوحام آشنا باشید، که حتماً هستید، به من حق می‌دهید که در این باره خوشبین نباشم. نیروی نظامی ما، چنانکه پیشتر نیز عرض کرده‌ام، از دو بخش تشکیل شده است. بخشی از سربازان ما ساکنان شهر لوحام اند و اینان مشخصاً به خاندان شاهی وفادارند. در عوض، بخش دیگر سپاه ما، یعنی عشایر، لزوماً به خاندان ما وفادار نیستند و در ازای امتیازات مختلفی که از دربار لوحام می‌گیرند در مجادلات ما حاضر می‌شوند. من بسیار مایل بودم که در این جنگ پیش رو، صرفاً متکی به دستۀ اول باشم. اما کج‌بختانه خیانت شاهدخت ما را به نیروی عشایر نیازمند کرده است. و آنان به خوبی به این مسئله واقف‌اند. و من به همین خاطر، کماکان مایلم که از جنگ اجتناب کنم و منتظر وقایع تازه بمانم.» مارگیران گفتند «شما به خواهرتان گفته بودید که منتظر رسیدن قوای کمکی‌ اید و حالا که قوای کمکی رسیده‌اند، می‌گویید که منتظر وقایع تازه اید و به گمان ما منظور شما از وقایع تازه اخباری است که احیاناً ممکن است از جانب خواهرتان به شما برسد.» شاهزاده گفت «همین‌طور است.» مارگیران گفتند «شما به عنوان یک فرمانده نظامی، به گمان ما، از کار جنگ کراهت دارید و آرزو دارید که هیچ‌گاه در هیچ جنگی حاضر نمی‌شدید.» شاهزاده گفت «بله. همین‌طور است. و این البته قدری بدیهی است.» مارگیران گفتند «آیا شما واقعاً مایلید که هیچ جنگی حاضر نشوید؟» شاهزاده گفت «خیر. برای کسی چون من، هیچ شادی‌ای بزرگتر از کسب افتخارات نظامی نیست. اما همیشه در هنگام مجادله، کسب چنین افتخاراتی در نظرم بیهوده و نالازم جلوه می‌کند. و اگر تا کنون در کار جنگ موفقیتی حاصل کرده‌ام، به همین خاطر است.»

و این آخرین مجلس ما با مارگیران بود. شاهزاده همان شب مرا به خیمۀ خود احضار کرد و از من خواست که آنچه از مزد مارگیران باقی مانده است به ایشان پرداخت کنم و سپس مرخصشان کنم و تا دژ مارگیران مشایعتشان کنم. روز بعد، من فرمان شاهزاده را به مارگیران ابلاغ کردم. مارگیران خواستند که شاهزاده شخصاً در خیمه‌شان حاضر شود و از ایشان بخواهد که اردوگاه را ترک کنند. شاهزاده پذیرفت و همان شب به خیمۀ مارگیران رفت و از طرف پدر و مادرش، بابت خدمات ارزنده‌ای که به لوحام کرده بودند سپاسگزاری کرد و از ایشان خواست که به دژ مارگیران برگردند. مارگیران گفتند «این البته حق شماست.» و بعد از ظهر آن روز من همراه جماعت مارگیران اردوگاه را ترک کردم و آن‌ها را تا دژ مارگیران همراهی کردم و سپس به اردوگاه بازگشتم.

_

با پایان زمستان احتمال وقوع جنگی تمام عیار میان ما و سپاه دشمن شدت گرفته بود. اگرچه هردو طرف کماکان از درگیری اجتناب می‌کردند، اما روزی نبود که نامه‌های تهدیدآمیز بین دو اردوگاه رد و بدل نشود. از آنجا که من به عنوان حاجب مخصوص اکثر اوقات در خیمۀ شاهزاده حاضر بودم، تقریباً در جریان تمام مکاتبات قرار می‌گرفتم. دشمن آشکارا تهدید به مقاتله می‌کرد و تهدید می‌کرد که با فیل‌هایش (که مشخص نبود که به واقع وجود داشته باشند) به اردوی ما یورش خواهد آورد. و دربارۀ شمار سربازانش مبالغات عجیبی می‌کرد. در مقابل، شاهزاده نامه‌های دشمن را با تحفظی چشمگیر پاسخ می‌داد، که البته از او غیر از این انتظار نمی‌رفت. او در نامه‌هایش، بیش از آنکه راجع به نیروی رزمی خود گزافه‌گویی کند، تهدیدات دشمن را به سخره می‌گرفت و بسیار مراقب بود که تهدیدی نکند مگر آنکه مطمئن باشد که آن را عین به عین در میدان مجادله به نمایش خواهد گذاشت و اگرچه به نظر می‌رسید که کاملاً آمادۀ نبرد است، در نامه‌هایش خود را چندان مشتاق جنگ نشان نمی‌داد. به گمان من، شاهزاده می‌پنداشت که غیر از فرماندهان دشمن، کسی و یا کسان دیگری نیز ممکن است نامه‌هایش را بخوانند و بنابراین، هنگام نوشتن ملاحظات بسیاری را در نظر می‌گرفت و بر خلاف دشمن، از رجزخوانی‌های معمول پرهیز می‌کرد.

با رفتن مارگیران، به نظر می‌رسید که نگرانی‌های پیشین شاهزاده برطرف شده‌اند. چنین می‌نمود که راجع‌ به کیفیت نیزه‌ها و وضعیت ارابه‌های دشمن دیگر تشویش چندانی ندارد و از یک وقت به بعد، به فراخواندن عشایر لوحام و دیگر متحدانش ادامه نداد. و به ندرت در مجلس امیران شرکت می‌کرد و بیشتر اوقاتش را در خیمه به استراحت، و یا به گشت و گذار در اطراف لشکرگاه می‌گذراند.

از اواسط بهار، درگیری‌های مختصری میان طرفین واقع گردید. هر از گاه، گردان‌های کوچکی با پرچم‌های دشمن به اردوی ما نزدیک می‌شدند و شاهزاده نیز به این حملات، به فراخور پاسخ می‌داد. و چند مرتبه نیز خود دسته‌هایی از سواره‌نظام را به سوی لشکرگاه دشمن فرستاد. این حملات شدت می‌گرفتند تا آنکه نهایتاً در پنجمین روز از ماه گذشته، پیک دشمن به اردوی ما آمد و اعلام کرد که ظهر فردا با تمام قوا در میدان حاضر خواهد شد. بعد از آنکه پیک دشمن اردوگاه را ترک کرد، شاهزاده امیرانش را احضار کرد و طرح جنگ را تمام و کمال به آنان ابلاغ کرد.

در ششمین روز از ماه گذشته، لباس رزم پوشیدیم و در دشتی که میان دو لشکرگاه قرار داشت صف کشیدیم. از فیل‌هایی که دشمن وعده داده بود، البته نشانی نبود. جنگ با پرتاب تیرهایی از دو طرف آغاز شد. در این مدت، من که کنار شاهزاده ایستاده بودم، می‌دیدم که با کنجکاوی چشم می‌گرداند. ظاهراً خبری از شاهدخت نبود. شاهزاده سه تن از سوارانش را به سوی لشکر دشمن فرستاد. سواران، بعد از آنکه دقایقی در اطراف لشکر دشمن چرخیدند، نزد شاهزاده برگشتند و در خفا به او چیزی گفتند. در آن وقت، شاهزاده، بی آنکه کلام مخصوص خود را بر زبان بیاورد، یک تنه به سوی لشکر دشمن تاخت. این حملۀ بی‌هنگام، اسباب تعجب ما شد چراکه در مجلس شب پیش، قرار بر این گذاشته شده بود که حمله را ابتدائاً فرمانده میسره آغاز کند. شاهزاده تنها به سپاه دشمن زد. گروهی از سواران ما، بی آنکه فرمانی گرفته باشند به شاهزاده پیوستند و بعد از درگیری‌ای کوتاه، همراه با شاهزاده به سرعت به سوی لشکر ما آمدند در مواضع خود مستقر شدند. بعد از آن، شاهزاده شیپور جنگ را نواخت و جنگ، مطابق نقشۀ ما آغاز شد. در روز نخست، هر دو طرف خسارات بسیاری دیدند. اما با غروب خورشید، جنگ بدون پیروزی یا شکست هیچ کدام از طرفین به پایان رسید و هر دو سپاه به اردوگاه خود بازگشتند.

از آن روز نزدیک به دو ماه می‌گذرد. در این دو ماه، جنگ بی‌وقفه در جریان بوده است. بعضی روزها پیروزی با ما بوده و گاهی نیز دشمن در برخی مواضع بر ما غلبه یافته است. اما نتیجۀ جنگ کماکان نامشخص است. سربازان و فرماندهان ما خسته و فرسوده‌اند اما هیچ‌کس دم از مصالحه نمی‌زند. همۀ ما تشنۀ جنگیدن‌ایم. هرچند که به نظر می‌رسد این جنگ هیچ‌گاه به پایان نخواهد رسید.

[شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 26 خرداد 1401 ساعت: 10:23