δόγμα

ساخت وبلاگ

در خواب دیدم که یک کسی به دروغ یک تخاصمی بین من و یک کس دیگری به وجود آورده بود٬ تخاصمی که در حالت عادی می‌تواند خیلی جدی گرفته نشود. غرض‌ورزی آن اولی حتی در خواب هم معلوم بود٬ اما من در خواب٬ درست لحظه‌ای که آن حرف را شنیدم آدم دومی را برای همیشه از ذهنم حذف کردم. بیدار که شدم٬ باز هم دلم صاف نشد و مطمئنم که دلم هیچ‌وقت با آن بیچاره‌ای که یک نفر در خواب و احیاناً به دروغ با من دشمنش کرده بود صاف نمی‌شود. ذهن بخت‌برگشته من از هیچ‌ چیزی به قدر کینه ورزیدن کیفور نمی‌شود. عاشق این ام که کینه مثل آبی سیاه و زهرآگین توی سرم جاری شود و تمام شیارهای مغزم را پر کند. اگر کسی یک وقتی پای مرا لگد کند٬ حتی اگر در خواب بوده باشد٬ حتی اگر در خواب یکی از قول دیگری گفته باشد که یک وقتی شنیده که یک کسی گفته که ممکن است یک روزی فلان کس با یک کس دیگری راجع به لگد کردن پای من حرف زده بوده باشد و یا از ذهنش گذشته باشد که می‌شود پای فلانی را هم لگد کرد٬ من این را توی بیداری به دل می‌گیرم. مایهٔ شرمندگی است که لکهٔ نفرت را هیچ اسیدی نمی‌تواند از دل من پاک کند. چنین عصبیتی را معمولاً اطرافیانم در من نمی‌بینند و گاهی که می‌بینند اسباب تعجبشان است. این اغلب مایهٔ سوءتفاهم می‌شود. ای کاش یک سر سوزن محبت توی قلب من محبت جا می‌شد. برای من محبت در بهترین حالت چیزی غیر از اتحاد سر امور مشترک (عموماً خون و نسب٬ و گاهی بیچارگی و ابتلای یک‌شکل) نیست. چیزهای اخلاقی یا فکرهای بسیار بسیار انسانی در نظر من بی‌اختیار بیگانه جلوه می‌کنند. وقتی که حرف از خیر جمعی و بهروزی همگانی می‌زنند٬ من احساس کراهت می‌کنم چون مطمئنم که در این خیر جمعی جایی برای من نیست. برعکس٬ عزای عمومی و بلای جماعت همیشه جالب‌تر اند٬ چون من هم معمولاً نصیبی ازش می‌برم. هرچند که حتی در عمل رنج من نیز به ندرت با رنج دیگران تطابقی پیدا می‌کند. من روز به روز منزوی‌تر می‌شوم و دایرهٔ غریبه‌ها برایم هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. هر روز رقت‌انگیزتر از دیروزم. و این جور چیزها یک تصاعدی هم درشان هست. مثل ثروت که خودش خودش را زیاد می‌کند٬ سیاه روزی آدم هم به طرزی تصاعدی تکثیر می‌شود و بسط پیدا می‌کند. من هیچ وقت نمی‌توانم محبتی را که مامان به من می‌کرد دوباره پیدا کنم. محبتی که چیزی بیشتر از تجارت باشد. من نمی‌توانم بفهمم که آدم‌ها با این خوی ناگزیر تاجرمسلکیشان چه‌طوری کنار می‌آیند. من این را می‌پذیرم اما نمی‌توانم از خودم انتظار داشته باشم که کسی را چرتکه از دستش نمی‌افتد چیزی غیر از مشتری/فروشنده ببینم. آدم می‌تواند به یک چنین معاملاتی تن بدهد٬ اما این‌ها هیچ‌وقت جای خالی محبت را در دل آدم پر نمی‌کنند. من می‌دانم که اگر مامان روزی جسم نشئه من را نیمه‌زنده کف جوب هم پیدا کند٬ باز هم دوستم خواهد داشت. او هیچ وقت از من نخواسته که متقابلاً دوستش داشته باشم. محض همین او را در این دنیا بیشتر از هر چیزی دوست دارم. در واقع او هیچ‌وقت به هیچ توجهی از سمت من نیاز نداشته است٬ یا اگر داشته آن نیاز آن‌ قدر اندک بوده که به صرف وجود من در این دنیا برآورده می‌شده است. محض همین به هر آب و آتشی می‌زنم که توجهش را به خودم جلب کنم. او مرا همان‌طوری که هستم همیشه دوست داد. محض همین همه تلاشم را می‌کنم که طوری باشم که او می‌خواهد. تصویر من از محبت آن چیزی است که از مامان دیده‌ام. محض همین نمی‌توانم اسم چیزی را که کمتر از این است محبت بگذارم. خصوصاً که آن چیزی که اسمش را معمولاً محبت می‌گذارند٬ عموماً سرپوشی است که روی ناجورترین رذیلت‌ها و زشت‌ترین ضعف‌ها و کریه‌ترین معاملات می‌گذارند. من نمی‌توانم کسی را غیر از مامان واقعاً دوست داشته باشم. و محض همین٬ هرچه‌قدر که سنم بیشتر می‌شود٬ و هر چه‌قدر که از او دورتر می‌شوم٬ و هرچه‌قدر که حضور اسطوره‌ای او در واقعیت زندگی گم‌تر و گم‌تر می‌شود٬ من بیچاره‌تر و وحشی‌تر و عصبی‌تر می‌شوم. 

۰۲/۰۸/۲۷

عرفان پاپری دیانت

[شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 98 تاريخ : يکشنبه 28 آبان 1402 ساعت: 18:52