کوه پرندگان سنگی [تمثیلی برای مسافر]

ساخت وبلاگ


کوهی هست. کوه پرندگان سنگی. با آوازهای شگفت شان.

مرد مسافر ، بی کوله بار و بی توشه، زخمی اما سرزنده می رود به سوی کوه. به جست و جوی پرنده ای.

می رود و می رسد. روزها و شب های بسیار در دره ها و شکاف کوه ها می نشیند به انتظار. جز آفتاب و ماه با کسی سخن نمی گوید. جز آفتاب و ماه کسی با او نیست.


شبی صدای پرنده بیدار اش می کند. از چرت نرم شبانه بیرون اش می کشد و مرد می رود به سوی صدا. آهسته می رود. می داند که صدای پاهایش نباید به گوش برسد.

می رود و برشاخه ی درختی شعله ور، پرنده ی کوچک سنگی اش را می یابد.

شگفت است. چنین پرنده ای که دیده؟ تراشیده از سنگی سیاه و درخشان. پرنده ی کوچک رازی بزرگ به منقار دارد. پر می گشاید و بر شانه ی مسافر می نشیند و آوازهایش را در گوش او می خواند. چه عشق بکری ست در صدای پرنده. خوشا به حال داماد. و چه نوری تابیده بر حجله گاه.


صبح سر می زند. مسافر مست رازهای شبانه. پایین می آید از کوه و راه رفته را باز می گردد. اهل قبیله بی گمان از دیدن پرنده شاد خواهند شد. و مسافر پیشاپیش از شادی آنان شاد است. 


زنان و کودکان و پیرمردان ایستاده اند گرد مسافر و پرنده اش. غرق اند در جذبه ی جادو. چه پر و بالی. چه سنگ درخشانی.

 اما تنها مسافر می داند که پرنده خاموش است. تنها او می داند که پرنده آواز می خواند و دیگر نمی خواند.

عروس، بی تاب و شرمگین. خاموش می ماند با اهل قبیله. او عاشق مسافر شده بود و آواز اش را جز در خلوت حجله گاه و جز برای مسافر نمی خواند. و حالا برهنه نشسته پیش چشم هایی گرسنه. گرسنه و معصوم.


اهل قبیله دست های مسافر را می بوسند. و می گویند: از این قبیله مردان بسیاری به کوه پرندگان سنگی رفتند. اما هیچ کدام بازنگشتند. تنها مسافر برگشت. تنها او بود که پرنده را یافت. خستگی از پاهایش به دور باد.

[شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 220 تاريخ : يکشنبه 15 اسفند 1395 ساعت: 6:22