من روحم از آهن است، مثل این که. و البته بسیار زنگ زده و زننده و مستهلک. اما گاهی از زیبایی و سرسختیای که درم هست به وجد میآیم. چه چیزها که بر سر من آمده و مرا نشکسته. من مثل یک میلهٔ نیمه جان فلزی در جایی که گذرگاه هیچ عابری نیست پرچمی را که پرچم هیچ جایی نیست در زیر باد و باران نگه داشتهام. دست کم اگر به چیزی ایمانی داشتم یا ارزش مشخصی در زندگیام بود کمتر از خودم تعجب میکردم. اما هیچ چیزی در زندگی من نیست که به آن ایمان داشته باشم، یا کسی نیست که به او دلخوش باشم، یا چیزی در آینده که به آن امید داشته باشم، و اخیراً حتی سرخوشیای که در روزمرگی داشتم را هم دیگر احساس نمیکنم. من در چنین بیکسی و چنین بیهودگیای چنین مصائبی را تاب آوردهام. گاهی از دور به زندگیای که میکنم خیره میشوم و گاهی بسیار رقتآور و حتی هولناک به نظر میرسد. من چرا باید اینطور عمر بگذرانم؟ به واقع هیچ دلیل بخصوصی در زنده ماندن من نیست. و روز به روز کمنورتر و دلشکستهتر از قبلم. اما هرچهقدر که این جذام صورتم را بیشتر میخورد، در آینه و در خیال خودم زیباتر میشوم. هر بار که بلایی نو بر دلم میزند و نمیشکنم، روحم از شوق به لرزه میافتد. دلم میخواهد فریاد بزنم که چشم باز کنید و دهن باز کنید و صورت زنگزدهٔ مرا بلیسید و ببینید که یکسره آهن و زنگم و چیزی از گوشت و خون در تنم باقی نمانده است. ۰۲/۱۱/۲۵ عرفان پاپری دیانت بخوانید, ...ادامه مطلب
تا مدتی کمتر یادم میافتاد. اما چند وقت است که گاه و بیگاه آن تصویر از جا و بیجا به مغزم حملهور میشود و هر بار جدیتر و مهلکتر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظهای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که میدانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کردهام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ اینها کابوس شبانه من شدهاند. این تصویر طوری از پا درم میآورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را میگیرم. شبها٬ آن چند ثانیهای که آدمِ خودمام٬ یک آن یادم میآید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند میآورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کردهای و بالای سرشان تنها ماندهای٬ یا تویی که دفنت کردهاند و از درون یک قبر شیشهای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه میکنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمیخواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکلهای مختلف مرگ را دیدهام. طرد شدهام٬ دروغ دیدهام٬ ترک کردهام٬ زیر تابوت برادرم را گرفتهام٬ و از آن «گیت» رد شدهام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟ این ابتلا و بلا تا کی کش میآید؟ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟ وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ. ۰۲/۰۸/۱۹ عرفان پاپری دیانت بخوانید, ...ادامه مطلب
احیای حافظه و کنکاش گذشته مثل سلاحی است که آدم وقت تنگنا از غلاف بیرون میکشد. وقتی که نور نیست و چیزها در تاریکی قابل تشخیص نیستند٬ وقتی که کورمال کورمال راه میرویم٬ مسیر را با لمس و حافظه معلوم میکنیم. آنچه در تاریکی است٬ اگر هنگام لمس کردن شباهتی پیدا کند به آنچه که پیشتر در نور دیدهایم٬ بیخطر میشود یا لااقل میتوان میشود فرض کرد که بیخطر است. حالا در این تاریکی٬ هر تداعی نابهجایی میتواند اسباب هلاک بشود. من در این چند مدتی که گذشته٬ حس میکنم که بسیار بسیار شبیه به روزهای هجده و نوزده سالگیام شدهام. یعنی٬ که جوان و سرحال و آسیبپذیر شدهام. آن وقتها٬ یعنی مثلا هفت هشت سال پیش٬ آینده در نظرم زیبا بود و محض همین به سمت چیزها دست دراز میکردم. سالهای آخر نوجوانیام بود و تازه از خانه پدر و مادرم آمده بودم بیرون. یک جهان وسیع جلوی چشمم بود که میخواستم بشناسمش. و محض همین٬ خودم را در معرض چیزها میگذاشتم. در حقیقت٬ حافظهای نداشتم و خاطرهای نداشتم که از چیزی منعم کند. بسیار زخم برداشتم. و بسیار شکستم. و هر برای محافظت از خودم یک زره جدید پوشیدم. زره روی زره. و این اواخر شبیه یک توده آهن متحرک شده بودم. من همیشه با کوچک شدن و فشرده شدن از خودم دفاع کردم. و آنقدر در این کار موفق بودم که بهش معتاد شدم. دیگر هیچ کاردی نمیتوانست زخمیام کند. دور و اطرافم را چنان امن و طلسمکاری کرده بودم که هیچ جنبندهای نزدیکم نمیشد مگر آن که یک دور دندانهایش را صیقل بکشد. این روزها همه چیز انگار به همان هفت هشت سال قبل برگشته. آن زره لایهلایه را انگار که توی فرودگاه جا گذاشته باشم. دوباره پوستم هوا را احساس میکند. و دوباره خیس میشوم و دوباره حشرات نیشم میزنند. یک جهان د, ...ادامه مطلب
شهر ما در گوشهای پرتافتاده از این عالم قرار گرفته است. ما در انتهای زمین زندگی میکنیم. ما مردمی منزوی و طردشده هستیم. کسی معمولاً به میان ما نمیآید. مردم غریبه به زبان ما صحبت نمیکنند و ما نیز زبانهای دیگر را نمیشناسیم. به همین خاطر، خروج از شهر برایمان وحشتآور است و آنقدر که به عمر زندگان ما قد میدهد، جز تک و توکی از ما کسی به سفر نرفته است و آن چند نفری نیز که رفتهاند کر و لال برگشتهاند.محض همین است که ما حضور دیر به دیر غریبهها را همواره ارج مینهیم. بزرگترین شادی ما دیدن غریبههاست، هرچند که این اتفاق به ندرت میافتد. دیدن غریبهها به یاد ما میآورد که به واقع ما نیز جزئی از این عالمیم و بر همان زمینی زندگی میکنیم که دیگران. غریبههایی که نزد ما میآیند معمولاً راهگمکردگانی اند که از آن سوی کوه میرسند و یا کشتیشکستگانی اند که گاهی در ساحل پیدایشان میشود، و همیشه نیز به محض آن که میرسند، سراسیمه به دنبال راه خروج میگردند. اما با این حال، ما هر قدر که بتوانیم آنها را در شهر نگه میداریم. و در خانههایمان مهمانشان میکنیم و از غذاهایمان به آنها میخورانیم، هرچند که غذاهای ما هیچگاه باب میل آنها نبودهاند. و در نهایت، قبل از آن که شهر ما را ترک کنند، استادکاران ما تندیسهایی از ایشان میتراشند و ما آن تندیسها را در میدان اصلی شهر نصب میکنیم تا به آیندگانمان یادآور شویم که آن غریبهها به واقع در میان ما بودهاند.__این داستان داستان اهانتبار یکی از همین غریبههاست به نام گومِش، که به واقع غریبه نبود. گومش دختری نوجوان بود، از اهالی شهر ما و همراه با پدر و مادر خود زندگی میکرد و همۀ اهالی شهر آنها را میشناختند. گومش در طول سالهای زندگانی خو, ...ادامه مطلب
از رأسالکهنهٔ ولایت لوحام به بزرگ استان شمال غرض از نوشتن این کلمات التماس یاری از شماست چراکه ذهن همهٔ ما در این باره -که عرض خواهد شد- به تاریکی کشیده است. اما شرح مسئلهٔ ما چنین است:قریب به یک سال پیش از این، امیر ولایت ما از جسم منزه خود خلاصی یافت. شما با اعمال او آشنا بودهاید و دربارهٔ آدابدانی مثالزدنی او اطلاع کافی دارید. در ایام حکمرانی ایشان، کاهنان لوحام آسودگی تمام داشتند و او حقاً که در رعایت آداب مقدس از اسلاف خود بسیار خبرهتر بود. من به دست خود چشم و دهان او را بستم و وی را همراه با خاتونش در دریاچه غرق کردیم و چهار پسر ایشان چنانکه مقرر بود ترک وطن کردند.سپیدهٔ فردا همهٔ ما کهنه به همراه رئیسان دوازده بیت لوحام جلوی دروازه جمع بودیم. اولین کسی که به سوی لوحام آمد زن جوانی بود که تاجر بود و همراه با شترانش از دور پیدا شد. و به فرمان من بر طبل کوفتند و ما همه شادمان بودیم که لوحام صاحب ملکهای شده است. همهٔ ما تاریخ امیران را خواندهایم و به خوبی مطلع بودیم که اسلاف امیر مرحوممان تا چه اندازه در رعایت آداب شاهی بیمبالات بودهاند و ایام سلطنت ایشان با چه نجاساتی همراه بوده است. بنابراین، وقتی که ملکهٔ آیندهمان را دیدیم، در دل گفتیم که لوحام صاحب ملکهای شده است که دورش بیگمان پرفروغترین ادوار خواهد بود و ایامش به برکت و طهارت خواهد گذشت. وقتی که از دروازه گذشت، رئیسان کرنش کردند و من به نمایندگی از یارانم کلید هیکل را نزد او بردم و برایش شرح دادم که اکنون شرعاً صاحب مملکت لوحام است و او -باور بفرمایید- بی آنکه اندک تغیری در صورتش مشاهده شود و یا آنکه اظهار شگفتیای بکند، کلید را از دست من گرفت و به ظرافت تمام- چنین ظرافتی را در کوشاترین طالبان کهانت , ...ادامه مطلب
من جنون خودم را دو سه باری آزمودهام. و دیدهام که چه هول و ولای بیتوقفی است و دیدهام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در میآورم. سعی میکنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباسهایم. و سعی میکنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آنسوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش میکنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بینقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی میکنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفهنیمه آدم کم و بیش میتواند مفصلهای خودش را آرام نگه دارد. اما شب که میشود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که میشود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه میکند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار میافتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه میرسد. یک آن افسارم به دست دیگری میافتد. اوهام کهنه سر میرسند. ماخولیا تمام چین و چروکهای مغزم را پر میکند. هوا سنگین میشود و از نفس میافتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم میآید و مشامم را پر میکند. حس میکنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم میآید. میبینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یکجا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بیچوپان، خودم را بیدفاع و در معرض هلاک میبینم. هیئت مغشوش مادهدیوی را بالای سرم میبینم که چنگکهایش را دور گردنم میپیچد و زبان مسمومش را روی چشمهایم میکشد. هر چیزی میتواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایهای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا, ...ادامه مطلب
امشب با محسن بحثِ مفصل کردیم. در خلال حرف، من یادم به یک خاطره افتاد از سالهای بسیار دور. و به گمانم یادآوریاش در این ایام ضرورت دارد. - من کلاس اول ابتدایی بودم. یا شاید دوم. هفت یا هشت سالم بوده پ, ...ادامه مطلب
یک عده دارند مرا تهدید میکنند. تهدیدهای سفت و سخت. من خوب نمیشناسمشان. فقط یک چیزهایی توانستهام ازشان بفهمم. از دور به نظر لباسهای سیاه کردهاند تنشان و از نزدیک قرمز، و شاید هم برعکس. نمیتوانم ا, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
بعدِ چهارپنج روز تلگرامم چند دقیقه وصل شد. پیامها را میخواندم. دوستی نوشته بود: رنجهای ما برای تاریخ تکراریاند. یکی این. دیگر این سخنِ یوحنا که کلماتش آن روز مثل سنگ که ببارد، ناگهان بر سرم ریختند. “در محبّت ترس نیست؛ بلکه محبّتِ کامل ترس را بیرون میراند. زیرا ترس از مکافات سرچشمه میگیرد. و کسی که میترسد در محبّت به کمال نرسیده است.” و دیگر این مصرعِ عجیبغریبِ عطار که درد بر من ریز و درمانم مکن, ...ادامه مطلب
کتابِ "فیورتّی" یا "گلهای کوچکِ قدیس فرانچسکو" یکی از ولینامههای مشهورِ مسیحیست، در ذکرِ احوالِ فرانچسکوی قدیس و یارانِ نخستیناش. روایتهای این کتاب احتمالاً در اواخرِ قرنِ چهاردهِ مسیحی، به دستِ, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
ظهر بهخیر. فرض کنید که فارسی هیچ نمیدانید. و یک صفحهی تذهیبکاریشده را خیال کنید، رویاش به خط ثلث و شکل چلیپا، چیزهایی نوشته به فارسی. و این برگه را خیال کنید از ناکجا به دستتان رسیده و فارسی هی, ...ادامه مطلب
سلام و وقتخوش، باید خیلی تند و تلگرافی بنویسم؛ وقت نیست، و بادها تند و ناگزیر میوزند. __________ دیروز داشتم برمیگشتم. توی راه ناگهان حس کردم همهی این وقتها (که دقیق یادم نیست از کی تا امروز که ا, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب