شهر ما در گوشهای پرتافتاده از این عالم قرار گرفته است. ما در انتهای زمین زندگی میکنیم. ما مردمی منزوی و طردشده هستیم. کسی معمولاً به میان ما نمیآید. مردم غریبه به زبان ما صحبت نمیکنند و ما نیز زبانهای دیگر را نمیشناسیم. به همین خاطر، خروج از شهر برایمان وحشتآور است و آنقدر که به عمر زندگان ما قد میدهد، جز تک و توکی از ما کسی به سفر نرفته است و آن چند نفری نیز که رفتهاند کر و لال برگشتهاند.محض همین است که ما حضور دیر به دیر غریبهها را همواره ارج مینهیم. بزرگترین شادی ما دیدن غریبههاست، هرچند که این اتفاق به ندرت میافتد. دیدن غریبهها به یاد ما میآورد که به واقع ما نیز جزئی از این عالمیم و بر همان زمینی زندگی میکنیم که دیگران. غریبههایی که نزد ما میآیند معمولاً راهگمکردگانی اند که از آن سوی کوه میرسند و یا کشتیشکستگانی اند که گاهی در ساحل پیدایشان میشود، و همیشه نیز به محض آن که میرسند، سراسیمه به دنبال راه خروج میگردند. اما با این حال، ما هر قدر که بتوانیم آنها را در شهر نگه میداریم. و در خانههایمان مهمانشان میکنیم و از غذاهایمان به آنها میخورانیم، هرچند که غذاهای ما هیچگاه باب میل آنها نبودهاند. و در نهایت، قبل از آن که شهر ما را ترک کنند، استادکاران ما تندیسهایی از ایشان میتراشند و ما آن تندیسها را در میدان اصلی شهر نصب میکنیم تا به آیندگانمان یادآور شویم که آن غریبهها به واقع در میان ما بودهاند.__این داستان داستان اهانتبار یکی از همین غریبههاست به نام گومِش، که به واقع غریبه نبود. گومش دختری نوجوان بود، از اهالی شهر ما و همراه با پدر و مادر خود زندگی میکرد و همۀ اهالی شهر آنها را میشناختند. گومش در طول سالهای زندگانی خو, ...ادامه مطلب