من جنون خودم را دو سه باری آزمودهام. و دیدهام که چه هول و ولای بیتوقفی است و دیدهام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در میآورم. سعی میکنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباسهایم. و سعی میکنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آنسوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش میکنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بینقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی میکنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفهنیمه آدم کم و بیش میتواند مفصلهای خودش را آرام نگه دارد. اما شب که میشود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که میشود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه میکند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار میافتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه میرسد. یک آن افسارم به دست دیگری میافتد. اوهام کهنه سر میرسند. ماخولیا تمام چین و چروکهای مغزم را پر میکند. هوا سنگین میشود و از نفس میافتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم میآید و مشامم را پر میکند. حس میکنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم میآید. میبینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یکجا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بیچوپان، خودم را بیدفاع و در معرض هلاک میبینم. هیئت مغشوش مادهدیوی را بالای سرم میبینم که چنگکهایش را دور گردنم میپیچد و زبان مسمومش را روی چشمهایم میکشد. هر چیزی میتواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایهای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا, ...ادامه مطلب