تا مدتی کمتر یادم میافتاد. اما چند وقت است که گاه و بیگاه آن تصویر از جا و بیجا به مغزم حملهور میشود و هر بار جدیتر و مهلکتر از بار قبل. آن لحظه آخری که مامان را دیدم. درست آن لحظهای که رویم را برگرداندم و از آن در رد شدم در حالی که میدانستم آن آخرین نگاهی را که قرار بود بکنم کردهام. این تصویر٬ شلوغی و صف٬ آخرین خداحافظی که عامدانه سرد و عادی برگزارش کردیم٬ آخرین حرفی که زدم٬ «تا بعد» و هیاهوی توی صف٬ اینها کابوس شبانه من شدهاند. این تصویر طوری از پا درم میآورد که با تمام قدرتی که ذهنم دارد جلویش را میگیرم. شبها٬ آن چند ثانیهای که آدمِ خودمام٬ یک آن یادم میآید یک ساعت٬ یک دقیقه٬ یک روز کاملا معمولی وسط تقویم٬ یک دقیقه کاملا معمولی وسط دایره ساعت٬ آخرین باری بودند که من مامان را دیدم. این فکر نفسم را بند میآورد. مهاجرت کردن بسیار شبیه مردن است. با این فرق که معلوم نیست توی مهاجر کدام طرف گوری. معلوم نیست تویی که کسانت را در خاک کردهای و بالای سرشان تنها ماندهای٬ یا تویی که دفنت کردهاند و از درون یک قبر شیشهای٬ از آن پایین به سوگوارانت نگاه میکنی. خدایا٬ من این همه مرگ نمیخواهم. هزار گونهٔ مردن. من بارها و بارها شکلهای مختلف مرگ را دیدهام. طرد شدهام٬ دروغ دیدهام٬ ترک کردهام٬ زیر تابوت برادرم را گرفتهام٬ و از آن «گیت» رد شدهام٬ انگار که دروازهٔ برزخ باشد. چرا؟ این ابتلا و بلا تا کی کش میآید؟ آخرین قبر من٬ آن قبری که دروغ نباشد کجاست؟ وَمَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ إِنَّ اللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرٌ. ۰۲/۰۸/۱۹ عرفان پاپری دیانت بخوانید, ...ادامه مطلب
من گاهی وقتها که خیل بیکارم و یا مجبورم منتظر چیزی باشم، یک قصهمانندهایی سر هم میکنم که نهایتاً به هیچ دردی نمیخورند و نه آنقدر مایه دارند که بنویسمشان و نه میشود به طرحهای مفصلتر تزریقشان کرد. محض همین خیلی سریع فراموششان میکنم. دیشب داشتم به یک چنین قصهٔ بی در و پیکری فکر میکردم که به نظرم رسید خلاصهاش را اینجا بنویسم که حدوداً میشود یک همچین چیزی: چرا دین رسمی سرزمین رقام تغییر کرد و ماجرای جنگهای داخلی و درگیریهای مذهبی در دوران امیر حماد معروف به کافر چه بود؟ بر طبق «عهد اصحاب بادیه» که منبع اصلی احکام و قوانین در رقام به شمار میآید، در صورتی که مردی با همسر خود متارکه کند، باید ثلث املاک خود را به «قبیلهٔ زن» بدهد که به آن «وجهالمتارکه» گفته میشود و آن وجه در اختیار قائد قبیلهٔ زن خواهد بود و او به صلاحدید خود آن را به کار خواهد برد. بنابراین، اگر امیر حماد با زنی از قبایل رحام وصلت کرده بود، وقایع وضع روشنتری داشتند. اما همسر امیر، که نامش «زازان» بود و برخی تاریخنویسان به او زازان مؤمن و برخی زازان فاجره گفتهاند، به هیچ قبیلهای تعلق نداشت. او در حدود پنج سال قبل از شروع وقایع این داستان، همراه با گروهی از بازرگانان، از آن سوی خلیج به سرزمین رقام آمده بود و دست تقدیر او را به کاخ امیر حماد کشانده بود. زازان مؤمن یا فاجره (این که لقب کدام دسته از مورخان را انتخاب کنید برعهدهٔ شماست) در سرزمین رقام هیچ قوم و خویشی نداشت و بنابراین مطابق با رأی «صاحب عهد» وجهالمتارکه باید به خود او پرداخت میشد. ذکر این نکته نیز ضروری است که زازان در نخستین سال ورود خود به رقام به مذهب بادیه گرویده بود و در صحن کاخ امیر، جلوی چشم جماعت در شن غسل داده, ...ادامه مطلب
به شمشیرم زد و با کس نگفتم که راز دوست از دشمن نهان به - این دو سطر اینجا باشند، به نیابت از امشب. سهی شهریور نود و هشت, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
از چند روز قبل شروع میکنم. تاریخِ روزها از دستام در رفته. _ امروز صبح برعکسِ هرروز ناگهانی بیدار شدم. با زنگِ بیژن. رفتم در را باز کردم. حالام کاملاً عادی بود. اما دقیقاً در فاصلهای که بیژن از پلهها بالا میآمد، تقریباً از حال رفتم. یک لحظه. حالت تهوع به من دست داد. تمام بدنام بیحس شد. یخ کردم. وقتی بیژن آمد بالا افتاده بودم روی زمین و به خود-ام میپی, ...ادامه مطلب
حضور ل. مثلِ یک ضربهی دقیق و سرِ وقت. در صحنهی آخرِ کیلبیلِ دو، شخصیتِ اصلی که اسماش را یاد-ام نیست برای کشتنِ بیل تنها چند ضربهی بهجا به چند نقطهی بدناش میزند. و قلبِ بیل میترکد. و تو هم همینطور سرِ من درمیآوری. همینطور قلبِ من را میترکانی. داستان درست میکنی. عاشقِ اینای که ما را شگفت زده کنی. و خوب، میشویم. مدام میخوریم از تو. داستان درست, ...ادامه مطلب
صبح پای صبحانه دکلمهی «ترانهی شرقی»ِ لورکا را گوش میکردم. مرا گرفت و به خود کشید. در فضای سورمهای رنگ و براقاش ژستهای گذشته و فراموشِ ذهنام را به یاد میآورم. خیالِ رنگآلود و آسوده. من چیزی تیره و شفاف را به یاد میآورم با هر جملهاش. «هان ای جبریل مقدس از یاد مبر که جامهات را کولیان به تو بخشیدهاند» «سراپا در سایه دخترک خواب میبیند، سبزروی و سب, ...ادامه مطلب
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید , ...ادامه مطلب
جملههایی نظیرِ «دوستات دارم» یا «دلتنگاتام» و... به نظامِ زبان بیربطاند و با آن ناهمجنس. و گفتنِشان به کسی و در یک مکالمه از بیخ اشتباه است و در نظامِ زبان اختلال ایجاد میکند. __ اگر بخواهم به این حرفِ کلّی و شاید نادرست که «این جملهها خارج از نظامِ زباناند.» دقیقتر نگاه کنم باید بگویم مسئله در کاربردهایِ گونهگونِ زبان است. اگر بگوییم که هنگ, ...ادامه مطلب
با زبان چه کاری میشود کرد مقدستر از خشونت کردن؟زبان=ذهن=جهان=خدا رویِ زبان و ذهن و جهان و خدا غبار مینشیند. و فقط با خشونت آشکار، با صراحت در زیبایی کردن میشود این غبار را پس زد. خداوند میگوید: کنتُ کنزاً مخفیاً فاحببت ان اعرف. در زبانِ فارسی واژهی خطر دو معنی دارد: یکی معنیِ امروزیاش که معادلِ dangerous انگلیسیست و یکی هم به معنی بزرگ و ارزشمند. پس خطرناک هم یعنی ویرانگر و هم یعنی ارزشمند. و عبید زاکانی به جد خطرناک است. چون ویرانگر است. تمامِ غبارهایِ ذهن و زبانِ ما را با طوفانِ شعر و نثرش میروبد و زبانِمان را لختِ مادرزاد میکند. همه تجربه کردهایم که در برهنگی چه خنکایی هست. پس عبید هم خطرناک است و هم خطرناک. زیبایی مثلِ نور صریحِ خورشید چشمِمان را میزند. و این دو بیتِ ناصرخسرو هم به یادم آمد و اینجا مینویسماش: ای بهسویِ خویش کرده صورتِ من زشت من نه چنانام که میبرند گمانام آینهام من، اگر تو زشتی زشتام ور تو نکویی، نکوست صورت و سانام , ...ادامه مطلب
*إِذْ أَوَى الْفِتْیَةُ إِلَى الْکَهْفِ فَقَالُوا رَبَّنَا آتِنَا مِنْ لَدُنْکَ رَحْمَةً وَهَیِّئْ لَنَا مِنْ أَمْرِنَا رَشَدًا ﴿۱۰﴾ *فَضَرَبْنَا عَلَى آذَانِهِمْ فِی الْکَهْفِ سِنِینَ عَدَدًا ﴿۱۱﴾ *وَتَحْسَبُهُمْ أَیْقَاظًا وَهُمْ رُقُودٌ وَنُقَلِّبُهُمْ ذَاتَ الْیَمِینِ وَذَاتَ الشِّمَالِ وَکَلْبُهُمْ بَاسِطٌ ذِرَاعَیْهِ بِالْوَصِیدِ لَوِ اطَّلَعْتَ عَلَیْهِمْ لَوَلَّیْتَ مِنْهُمْ فِرَارًا وَل,مضرات,ناگزیرِ,خواندن,یادداشت ...ادامه مطلب
حس میکنم شاید بدحالیِ این روزهایم حاصل میل من به مختصر کردن و قاب گرفتن باشد. از شب تنها ستارهها را دیدن و تنها ستارهها را خواستن. امّا ندیدنِ سیاهیِ شب خستهات میکند. سختات میکند. تو تنها ستاره میخواهی امّا آسوده نمیشوی. شب و ستاره به هم ت, ...ادامه مطلب
شخصی یکی از ولگردان شهر ما را دیده بود که در دل سرمای یخ بندان فقط با یک پیراهن ساده پرسه می زد، و با این حال همان قدر شاد و سرخوش بود که مردی خود را تا بناگوش با لباس های گرم می پوشاند. مرد از او پرسید چگونه می تواند این چنین طاقت بیاورد؟ او پاسخ دا, ...ادامه مطلب
که همه چیز به سنگ تبدیل می شود. سنگ هایی شفاف و یا کدر. امروز یک نسخه از گزیده شعرهایم را چاپ کردم. نشسته بودم جایی در باغ جهان نما ورق می زدم. حس عجیبی بود. من دیگر از آن شعرها رها شده بودم. تنها شده بودم. خودم و خودم بودم فقط. شکل سنگی شفاف شده بودم. تمام آن چه در این دو سال در دل ام جریان داشت و , ...ادامه مطلب
درِ آپارتمانم را بستم و بهطرفِ آسانسور رفتم. میخواستم تکمهی آسانسور را بزنم تا به طبقهی پایین بیایم که ناگهان چشمم به شخصِ واقعاً ترسناکی افتاد. قدّش آنقدر بلند بود که حتماً باید متوجّه شده بودم که دارم خواب میبینم. کلاهی بوقی به سر داشت و همین قامتش را بلندتر نشان میداد. صورتش (که هرگز آن, ...ادامه مطلب